آشکار – شهر سنگ

اصن فکرشو نکن داره پول غم
چه چرک صداش کنی چه خالق خوشبختی
غرورتون چند
میگیره خفه شه زیر دستای مافیای سکوت
شمعتو بردار بده یه فوت به بیداری پوچ
هرچند لکه خواب رو پلکات میده رخشو نشون
جوب تا جوب فرق داره روایت و قصشون
یکی هر شب تنشو سفره میکنه زیر ولوله ی خون
یکی گل میگیره از دستای قلبای شکسته به جرم
قنوت جلو الهه ی عشق
چرته همه چی
یاغیم توی زمینی که
له میشه زیر لگد دروغ
یه پرچم سفیدم که
بیرون زدم از خروار معضلای روزمرم
سفیده رویا پردازی هام ولی
برسه پاش بو میکشم سرخی خونو زیر جلدت
کم کم
چشمک میزنه بهم گوشت لخم تنت از خود بی خود میشم
نزار رومون توی روی سگ هم باز شه
چی مونده برات جز خلاف افیون
که تو خودت کشتت
هر بار پشتتو خالی میکنه
وقتی بوی مواد پرز دماغتو شخم میکنه
آتیش میزنه گُر میگیره جنگل دلت
یخ میزنی وقتی توجهتو نسبت به ادما پر میکنه زندگی
چیه که رو زبونشون هی سر میخوره
چرا هیشکی باور نداره به حرفی که از دهنش پرت میکنه
انگار غریبم تو جمعو گم و گور بین واکنش ها و حرف ها
صورت ماهو میبینم توی خواب هر بار سیاه تر میشن ابرا
اگه این بار بازم از تو بخام دلتو راه بدی بام به دریا
خاموش نشین و سرپا بیدار باش بام بخون نغمه ی فریاد
دیگه نیست هیچ حسی هیچ حسی هیچ حسی
دیگه نیست هیچ حسی هیچ حسی هیچ حسی
دیگه نیست واسم هیچ کشتی
که لنگرش گیر کنه توی ساحل هیچ عشقی
بگو توی دفتر خاطرات ذهنت ازم چی نوشتی
دیگه نیست هیچ شعری
که بیان کنه روحمو جاری شم روش
موش
گم میکنه سوراخشو تو دیوار تنم از بس
پره از سوراخو ترکای دریل تخریب نشخار فکری خفیف دم دستی
تیکه پاره شدم پاره تر از تیکه های پازل
هیچ
دستی نمونده که جمعم کنه
من موندم وسط خرابه شهری
که گم شده توی نقشه تاریخ
کیش
میده هر بار سرباز عمر بهم
منم و اختیاری که مات شده بین جبر انتخاب بین گزینه های روی میز
هیچ حسی دیگه نمونده واسم هیچ حسی دیگه نمونده واسم هیچ حسی دیگه نمونده واسم هیچ حسی