محمد پارسافر – بی رحم

دیوانگی یم را ببین ، دیوانه این فاصله را کم کن
بر مو رسیده طاقتم فکری به حال حال قلبم کن
در چشم من خود را ببین از من جهانم را مگیر بــی رحم
امشب اگر دیگر آمدی شاید که من فردا بمیرم
شهر را میگردم در پی چشمانت
رفتی اما نرفت این غم دیوانت
زلزله بودی که اینگونه آوارم
کردی به ویرانی تو مرا وادارم
شهر را میگردم در پی چشمانت
رفتی اما نرفت این غم دیوانت
زلزله بودی که اینگونه آوارم
کردی به ویرانی تو مرا وادارم
آخر نفهمیدم چه شد اینگونه از من دل بریدی
شروع قصه بود و ناگهان به انتها رسیدیم
حتما دلت از غصه می پوسید ، می پوسید اگر تو
یک شب فقط تنهاییم را میکشیدی ، می کشیدی
شهر را میگردم در پی چشمانت
رفتی اما نرفت این غم دیوانت
زلزله بودی که اینگونه آوارم
کردی به ویرانی تو مرا وادارم
شهر را میگردم در پی چشمانت
رفتی اما نرفت این غم دیوانت
زلزله بودی که اینگونه آوارم
کردی به ویرانی تو مرا وادارم